در این پست از سراج 8 به یادداشتی از وحید لقمانی (روزبه در جستجوی سلمان شدن) در مورد شخصیت برجسته ی ایرانی اسلامی ، سلمان فارسی میپردازیم که میتوانید از انتهای پست با فرمت PDF دانلود نمایید.
بخش هایی از نوشته:
روزبه می گوید: همیشه دنبال دین حق بودم. روزی در مسیر راه از نزدیک کلیسای مسیحیان عبور می کردم. آنان را سرگرم عبادت دیدم من که دنبال آیین حق بودم نزد آنها رفتم به عبادت مشغول شدم پرسیدم ریشه این دین کجاست؟ گفتند در شام است. با کاروانی به شام نزد اسقف اعظم رفتم و او مرا پذیرفت. حدود سه راهب عوض کردم. تا نزد راهب عموریّه رفتم. سال های متمادی با او بودم که او نیز در بستر مرگ قرار گرفت. از او پرسیدم بعد از مرگ مرا به چه کسی می سپاری؟ گفت: امروز کسی را که عقیده درست داشته باشد نمی شناسم ولی به زودی پیامبری از کیش ابراهیم مبعوث می شود. به سرزمینی که محصولش خرماست هجرت کن تا به اوبرسی او دارای نشانه های بسیاری است از جمله: میان دو شانه اش مهر نبوت است. هدیه را می پذیرد ولی صدقه را نمی پذیرد.سلمان فارسی
پس از مرگ راهب عموریه با کاروانی عرب که به سوی حجاز حرکت می کرد همراه شدم. با گاو و گوسفندی که از راهب عموریه به ارث برده بودم نزدکاروان بردم و گفتم: من چند گاو و گوسفند دارم آن ها را به شما می دهم شما در عوض مرا به محل زندگی تان ببرید. ولی آن ها به من ستم کردند و بین شام و مدینه مرا به عنوان برده به یک یهودی فروختند. در آن جا درختان خرما دیدم بسیار شادمان شدم. مدتی در آنجا بودم که یک یهود بنی قریضه مرا از صاحبم خرید و به مدینه آورد.
یک روزی پسرعموی اربابم به باغ آمد وگفت: خدا بنی قیله را بکشد که به گرد یک نفر جمع شده اند و او را پیامبر می دانند و می گویند: از مکه هجرت کرده و به مدینه آمده است. من بالای درخت بودم تا این سخن را شنیدم بدنم به لرزه افتاد با سرعت به پایین آمدم و شتاب زده از او پرسیدم چه خبر است؟ اربابم مشتی بر سینه ام زد و گفت: این کار ها به تو مربوط نیست.سلمان فارسی
شب فرا رسید به اربابم گفتم مقداری خرما به من بده با اجازه او مقداری خرما برداشتم در سرزمین قبا ( پیامبر در آغاز هجرت نخست به آنجا آمد) به خدمت آن حضرت رسیدم خرما را به آن حضرت دادم و گفتم صدقه است آن حضرت گفت: شما بخورید من نمی خورم. با خودم گفتم این یک علامت که پیامبر صدقه نمی گیرد. بار دیگر مقداری خرما نزد او بردم گفتم این هدیه است. حضرت ابتدا به یارانش داد و مقداری هم خودش خورد. با خودم گفتم این دومین علامت صدق پیامبری. بار سوم هنگامی که در بقیع برای تشییع جنازه مسلمانی می رفت. پشت سر آن حضرت ایستادم و با دقت به اطراف شانه اش نگاه می کردم تا مهر نبوت را بنگرم. آن حضرت عبای خود را از دوش خود کنار زد، ناگاه مهر نبوت را دیدم و بوسیدم و گریستم.
پیامبر مرا نزد خود نشانید. سرگذشتم را از آغاز تا پایان برای آن حضرت بازگو کردم. پیامبر شادمان شد و مرا ازاربابم که یهودی بود خرید و به این ترتیب در محضر رسول خدا مسلمان شدم و نامم را سلمان گذاشت.